✿◕ ‿ ◕✿منتظر واقعی اوست✿◕ ‿ ◕✿

❤گفتم که روی ماهت از من چرا نهان است ؟ ......گفتاتو خود حجابی ورنه رخم عیان است ❤

هرگز با خودت قهر نکن ...

می دونم حال نداری بخونی ... ولی اگه وقت کردی بخون باشه؟

به شیوانا خبر دادند که یکی از شاگردان قدیمی اش در شهری دور از طریق معرفت دور شده و راه ولگردی را پیشه کرده است .

شیوانا چندین هفته سفر کرد تا به شهر آن شاگرد قدیمی رسید .

بدون این که  استراحتی کند مستقیما سراغ او را گرفت و پس از ساعت ها جستجو او را در یک محل نامناسب یافت .

مقابلش ایستاد سری تکان داد و از او پرسید : تو اینجا چکار می کنی دوست قدیمی ؟!!!!

شاگرد لبخند تلخی زد و شانه هایش را بالا انداخت و

گفت : من لیاقت درس های شما را نداشتم استاد ! حق من خیلی بدتر از این هاست ! شما این همه راه آمده اید تا به من چه بگوئید؟

شیوانا تبسمی کرد و گفت : من هنوز هم خودرا استاد تو می دانم . آمده ام تا درس امروزت را بدهم و بروم.

شاگرد مایوس و ناامید نگاهش را به چشمان شیوانا دوخت و پرسید : یعنی این همه راه را به خاطر من آمده اید ؟

شیوانا با اطمینان گفت : البته لیاقت تو خیلی بیشتر از اینهاست. درس امروز این است : هرگز با خودت قهر نکن ...

هرگز مگذار دیگران وادارت کنند با خودت قهر کنی ، و هرگز اجازه مده دیگران وادارت کنند خودت ، خودت را محکوم کنی .

به محض این که خودت با خودت قهر کنی دیگر نسبت به سلامت ذهن و روان و جسم بی اعتنا می شوی و هر نوع بی حرمتی به جسم و روح خودت را می پذیری.

همیشه با خود آشتی باش و همیشه برای جبران خطا ها به خودت فرصت بده.

تکرار می کنم خودت آخرین نفری باش که در این دنیا با خودت قهر می کنی . درس امروز همین است.

شیوانا پیشانی شاگرد را بوسید و بلافاصله بدون این که استراحتی کند به سمت دهکده اش بازگشت .

چند هفته بعد به او خبر دادند که شاگرد قدیمی اش وارد مدرسه شده و سراغش را می گیرد

. شیوانا به استقبالش رفت و او را دید که سالم و سرحال در لباسی تمیز و مرتب مقابلش ایستاده 

شیوانا تبسمی کرد و اورا در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت : اکنون که با خودت آشتی کرده ای یاد بگیر از خودت طرفداری کنی .

به هیچ کس اجازه نده تو را با یادآوری گذشته ات وادار به سرافکندگی کند .

همیشه از خودت و ذهن و روح و جسم خودت دفاع کن .

هرگز نگذار دیگران وادارت سازند دفاع از خود را فراموش کنی و به تو توهین کنند .

خودت اولین نفری باش که در این دنیا از حیثیت خود دفاع می کنی . درس امروزت همین است 

برگرفته از داستان های کهن هند 

رضا
[ پنج شنبه 28 آذر 1392برچسب:, ] [ 8:14 ] [ یه دوست عالی ... ] [ ]
عشق واقعی

 

موزس مندلسون پدربزرگِ آهنگساز معروف آلمانی ، فاقد جذابیت ظاهری بود . اوبا قامت نسبتا کوتاهش ، قوزی نامناسب نیز داشت .

روزی وی تاجری را در هامبورگ ملاقات کرد که دختری دوست داشتنی به نام فرومجی داشت . موزس ناامیدانه عاشق او شد ، ولی فرومجی به خاطر ظاهر بدقواره او توجهی نشان نمی داد.

وقتی که زمان رفتن فرا رسید ، موزس جرأت کرد و دل به دریا زد و به اتاق او رفت تا از آخرین فرصت استفاده کند و با او حرف بزند .

فرومجی دختری خوش قلب بود ، ولی با بی اعتنایی به موزس ، سخت اورا غمگین کرد . اما موزس پس از سعی فراوان با شرمندگی پرسید :« آیا باور دارید که پیمان زناشویی در آسمان ها بسته شده است ؟ »

فرومجی در حالی که هنوز می گریست گفت :« آری ، شما هم معتقدید؟»

موزس پاسخ داد :« آری من باور دارم ، آیا می دانید هنگام تولد هر پسر خداوند در عرش اعلام می کند که او با کدام دختر ازدواج کند ؟وقتی که من به دنیا آمدم ، همسر آینده ام اعلام شد .» سپس خداوند گفت :« ولی همسر تو گوژپشت است .»

درست در همان لحظه من فریاد زدم :« خدایا ، داشتن همسری گوژپشت مصیبت است . خواهش دارم قوز را به من و زیبایی را به او عطا کنید.»

فرومجی سر خود را بالا گرفت و به چشمان موزس نگریست و از اعماق قلب منقلب شد . سپس جلو رفت و دستهایش را به مندلسون دادو همسر وفادار او شد .

« از سری کتابهای غذای روح »

رضا
[ یک شنبه 24 شهريور 1392برچسب:, ] [ 10:6 ] [ یه دوست عالی ... ] [ ]
رز های قرمز... (داستانی واقعی و عاشقانه و کوتاه)

رز های قرمز محبوب او و نامش نیز رز بود . شوهرش هر سال آن ها را با پاپیون های زیبا بهم می بست و برایش می فرستاد . سالی هم که او مرد ، رز ها به در خانه اش تحویل داده شدند ، روی کارت نوشته شده بود :

لطفا به ادامه مطلب بروید

رضا
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 24 مرداد 1392برچسب:, ] [ 15:6 ] [ یه دوست عالی ... ] [ ]
داستانه لذتِ ترک لذت ... داستان واقعی و کوتاه درباره شهوت

 پسر جوانی ،با وسوسه یکی از دوستانش به محلی رفتند که زنان روسی ،خود فروشی می کردند. او روی یک صندلی در حیاط آنجا نشست . در آنجا پیرمرد ژولیده ای و فروتنی بود که حیاط و صندلی ها را نظافت می کرد.

لطفا برید ادامه مطلب

رضا
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 23 مرداد 1392برچسب:, ] [ 16:0 ] [ یه دوست عالی ... ] [ ]
مخصوص دوستان ( خنده ، تفکر)

روزی قهرمانِ بوکس به کافی شاپ میره و یه قهوه از نوعِ مرغوب ( گرون قیمت ) سفارش می ده ؛ زمانی که گارسون سفارش رو میاره سرِ میز ، قهرمان یادش میافته که دستهاشو نشسته و باید بره و دستشویی ! ولی از ترسِ اینکه کسی قهوه اش رو نخوره نمیتونست میزش رو رها کنه !! :|
تصمیم میگیره که این یادداشت رو کناره قهوه اش بذاره :
( این قهوه مالِ منه امضا : قهرمانِ بوکسِ جهان ! )

------------------------------------------------

 وقتی که برمیگرده میبینه که قهوه اش رو خوردن و کنارش این نوشته رو گذاشتن :
( قهوه ات رو خوردم امضا
: قهرمانِ دوویِ جهان ) :D

 

رضا
[ سه شنبه 22 مرداد 1392برچسب:, ] [ 15:9 ] [ یه دوست عالی ... ] [ ]
داستان کاملا واقعی

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مؤدبانه گفت :

ببخشید آقا ! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم ؟

 

برو ادامه مطلب ...... وقتو تلف نکن دیگه....

رضا
ادامه مطلب
[ یک شنبه 19 مرداد 1392برچسب:, ] [ 23:49 ] [ یه دوست عالی ... ] [ ]
بخونی ممنون می شم ، حقوق بشر داره کلا سره کی می زاره؟

 وقتی زنی در غرب خانه داری کند وبه تربیت کودکانش بپردازد مورد ستایش وتقدیر جامعه قرار گرفته فداکارشمرده میشود اما اگر همین کار را زن مسلمان انجام دهد مورد ملامت قرار می گیرد!!!!!

 

 

رضا
ادامه مطلب
[ شنبه 19 مرداد 1392برچسب:, ] [ 19:0 ] [ یه دوست عالی ... ] [ ]
جون من بخون و فکر کن

بانوی باحجابی داشت در یکی از سوپرمارکت‌های زنجیره‌ای در فرانسه خرید می‌کرد؛ خریدش که تمام شد برای پرداخت رفت پشت صندوق. صندق‌دار زنی بی‌حجاب و اصالتاً عرب بود.
صندوق‌دار نگاهی از روی تمسخر به او انداخت و همینطور که داشت بارکد اجناس را می‌گرفت اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز می‌انداخت.


اما خواهر باحجاب ما که روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمی‌گفت و این باعث می‌شد صندوقدار بیشتر عصبانی شود!

بالاخره صندوق‌دار طاقت نیاورد و گفت: «ما اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل و بحران داریم و این نقابی که تو روی صورتت داری یکی از همین مشکلاته که عاملش تو و امثال تو هستید! ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ! اگه می‌خوای دینت رو نمایش بدی یا روبنده به صورت بزنی برو به کشور خودت و هر جور می‌خوای زندگی کن!»

خانم محجبه اجناسی رو که خریده بود توی نایلون گذاشت، نگاهی به صندق‌دار کرد… روبنده را از چهره برداشت و در پاسخ خانم صندوق‌دار که از دیدن چهرهٔ اروپایی و چشمان رنگین او جا خورده بود گفت:

«من جد اندر جد فرانسوی هستم… این دین من است و اینجا وطنم… شما دینتان را فروختید و ما خریدیم!»

رضا
[ شنبه 19 مرداد 1392برچسب:, ] [ 18:45 ] [ یه دوست عالی ... ] [ ]
روانشناس و حقوق دان

> پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسيد: «مزاحمتان نمی شوم کنار دست شما بنشينم؟»

>دختر جوان با صدای بلند گفت: «نمی خواهم يک شب را با شما بگذرانم»

> تمام دانشجويان در کتابخانه به پسر که بسيار خجالت زده شده بود نگاه کردند. پس از چند دقيقه دختر به سمت آن پسر رفت و در کنار ميزش به او گفت: «من روانشناسی پژوهش می کنم و ميدانم مرد ها به چه چيزی فکر ، گمان کنم شمارا خجالت زده کردم درست است؟»

> پسر با صدای بسيار بلند گفت: «200 دلار برای يک شب!!؟ خيلی زياد است!!!»

 

> وتمام آنانی که در کتابخانه بودند به دختر نگاهی غير عادی کردند، پسر به گوش دختر زمزمه کرد« من حقوق میخوانم و ميدانم چطور شخص بيگناهي را گناهکار جلوه بدهم!!»

 

 

رضا
[ شنبه 19 مرداد 1392برچسب:, ] [ 18:37 ] [ یه دوست عالی ... ] [ ]
یه داستان باحال و بامفهوم

یکی از دوستام تعریف می کرد : “با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله روصندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش.
منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم
!

بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم. یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.

رضا
ادامه مطلب
[ پنج شنبه 17 مرداد 1392برچسب:, ] [ 15:31 ] [ یه دوست عالی ... ] [ ]
مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ،